انتظار

  • خانه 

رمان دمشق شهر عشق

13 اسفند 1402 توسط بهار

🌹🕊 بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹


🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۰


لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام نوروز آواره اینجا شده ایم..

که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم

_این ولید کیه که تو #به_امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟
این چرا از من بدش اومد؟

صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود
و انگار او هم مرا #مقصر میدانست که به جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد

_چون ولید بهش گفته بود زن من #ایرانیه، فهمید #شیعه هستی! اینام 🔥وهابی🔥هستن و شیعه رو کافر میدونن!


از روز نخست میدانستم..
سعد سُنی است، او هم از تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند مذهبمان نبودیم..
و تنها برای #آزادی و #انسانیت مبارزه میکردیم.

حالا باور نمیکردم وقتی برای #آزادی سوریه به این کشور آمده ام به جرم #مذهبی که خودم هم قبولش #ندارم، تحریم شوم

که حیرتزده پرسیدم

_تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار
میکنی؟

و جواب سوالم در آستینش بود که باپوزخندی سادگی ام را به تمسخر گرفت

_ما با اینا #همکاری نمی کنیم! ما فقط از این احمقها #استفاده میکنیم!

همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید..
و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز مستانه خندید و گفت


_همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!

سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد…


ادامه دارد….

🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد


 نظر دهید »

رمان دمشق شهر عشق

26 بهمن 1402 توسط بهار

🕌 رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌قسمٺ ۳


سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :

_آره خب!کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و بسیجیها درافتادیم!
سپس با کف دست روی پیشانی اش کوبید و با حالتی هیجان زده ادامه داد :

_از همه مهمتر! این پسر سوریه ای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!

و از خاطرات خیال‌انگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :
_نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!

در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :
_خب تشنمه!
و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :
_منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!

تیزی صدایش خماری عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابرش چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :

_نازنین! تو یه بار به خاطر آرمانت قید خونواده ات رو زدی! و این منصفانه نبود که…

بین حرفش پریدم :
_من به خاطر تو #ترکشون کردم!

مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :
_#زینب_خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟

از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :
_ #چادرت هم به خاطر من گذاشتی کنار؟


ادامه دارد….

🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد

┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈

 نظر دهید »
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

انتظار

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آثار صلوات
  • امام حسین (ع)
  • امام زمان (عج)
  • انتخابات
  • انتخابات
  • انتخابات و مشارکت
  • بدون موضوع
  • حضرت علی اکبر
  • رمان
  • رمان
  • رمان
  • سقوط انسان
  • سلام
  • سلام امام زمانم
  • سلطان عشق
  • شهید القدس
  • علایم ظهور
  • لقب نارئ القری لقب کیست؟
  • ماه رمضان
  • مناجات شعبانیه
  • نماز

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

پیوندهای وبلاگ

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس